حالم و به هم میزنی ازت متنفرم!

من نه عاشق بودم

 

و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من

 

من خودم بودم و یک حس غریب

 

که به صد عشق و هوس می ارزید

 

من خودم بودم دستی که صداقت می کاشت

 

گر چه در حسرت گندم پوسید

 

من خودم بودم هر پنجره ای

 

که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود

 

و خدا می داند بی کسی از ته دلبستگیم پیدا بود

 

من نه عاشق بودم

 

و نه دلداده به گیسوی بلند

 

و نه آلوده به افکار پلید

 

من به دنبال نگاهی بودم

 

که مرا از پس دیوانگیم می فهمید

 

آرزویم این بود

 

دور اما چه قشنگ

 

که روم تا در دروازه نور

 

تا شوم چیره به شفافی صبح

 

به خودم می گفتم

 

تا دم پنجره ها راهی نیست

 

من نمی دانستم

 

که چه جرمی دارد

 

دستهایی که تهیست

 

و چرا بوی تعفن دارد

 

گل پیری که به گلخانه نرست

 

روزگاریست غریب

 

من چه خوش بین بودم

 

همه اش رویا بود

 

و خدا می داند

 

سادگی از ته دلبستگیم پیدا بود...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد