قصه...


چه روز دلخراشی وقتی خواستی جداشی


قلبمو دادم دستت که عمری داشته باشی


ولی زدی شکستیش بدون هیچ بهونه


عزیزم دلت از سنگه،تو خاطرم می مونه


آخه چرا منو تنها گذاشتی،منو با گریه و غم جا گذاشتی


همش فکر می کنم شاید از اول


من و حتی یه لحظه دوست نداشتی


دوست نداشتی،دوست نداشتی


من و یه قلب داغون،من و چشمای گریون


من عاشق تو قلبت،شدم دو روزی مهمون


من و هوای ابری،من و بارون پائیز


من و روزای بی تو، یه قصه غم انگیز


چه روز دلخراشی وقتی خواستی جداشی


قلبمو دادم دستت که عمری داشته باشی


ولی زدی شکستیش بدون هیچ بهونه


عزیزم دلت از سنگه،تو خاطرم می مونه
نظرات 1 + ارسال نظر
سپندار چهارشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:10 ب.ظ

قلب داغون رو بیخیال چشمای من کور شد !!!
در پس زمینه قهوه ای مات با مشکی مینویسی !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد