روز تولدمه یه عالمه جوک گذاشتم شاد شین

جرج بوش می ره بازدید یه مدرسه، سر کلاس می شینه و می گه: هر سوالی دارین بکنین. یکی
بلند می شه و می گه: سلام آقای رییس جمهور،اسم من رابرته، من سه تا سوال داشتم؟
۱- چه طور شد شما انتخابات رو باختید و بعد بردید؟ ۲ - چرا شما  بدون دلیل به عراق حمله
کردید؟ ۳ - به نظر شما، بمب اتمی هیروشیما، بزرگترین عمل تروریستی تاریخ نبود؟ جرج بوش
تکونی رو صندلیش می خوره و تا می آد جواب بده، زنگ تفریح می خوره. زنگ بعد یه پسر دیگه بلند
می شه و می گه: آقای رییس جمهور، اسم من جکه و من پنج تا سوال داشتم؟ ۱- چه طور شد شما انتخابات رو باختید و بعد بردید؟ ۲- چرا شما بدون دلیل به عراق حمله کردید؟ ۳- به نظر شما، بمب اتمی هیروشیما، بزرگترین عمل تروریستی تاریخ نبود؟ ۴- چرا زنگ تفریح ۲۰ دقیقه زودتر به صدا در اومد؟ ۵- و سوال آخر؟ رابرت کو؟


یه مرده با زنش سوار ماشین بودن و داشتن می رفتن ماه عسل، یه خارجیه می آد و با ماشینش از کنارشون رد می شه و می گه: گود مورنینگ. مرده هم در جواب می گه: مورنینگ گود. زنش ازش می پرسه؟ تو به اون یارو خارجیه چی گفتی؟ می گه: هیچ چی، اون گفت: سلام علیکم، منم گفتم: علیکم السلام!!!------------------------------

بر سر در یکی از کلیساهای ایرلند این عبارت نوشته شده است: "بدترین دشمنان خویش را دوست بدارید!"
و در مقابل آن کلیسا باشگاهی وجود دارد که بالای در آن این عبارت به چشم می خورد:
"بدترین دشمنان شما الکل است"
------------------------------

حاج آقا زنگ میزنه به صدا و سیما، میگه: بابا این چه وضعیه؟! این چه تصاویر مستهجنی بود که تو سریال امام علی نشون دادید؟! یارو بهش میگه: حاج آقا ما که فقط پاها رو نشون دادیم. حاجی میگه: بابا تلویزیون ما پرش داشت، همه جاشو دیدیم.------------------------------

یه روز گزارشگری از غضنفر پرسید: توی جنگ ایران و عراق معجزه ای اتفاق نیفتاد؟ غضنفر گفت: چرا ما ده تا سرباز بودیم که داشتیم راجع به موضوعی صحبت می کردیم که ناگهان صدای بلندی آمد و هشت نفر از ما ناپدید شدند.------------------------------

یه روز عزرائیل با بنز میاد همه تعجب می کنن و ازش میپرسن :عزرائیل، پول این بنز رو از کجا آوردی ؟ میگه بابت اضافه کاریه 11 سپتامبر.------------------------------

شخصی ادعای پیغمبری میکرد، رفقا بهش میگن: بابا همینجوری که نمیشه! باید بری چهل روز بشینی تو غار، تا از خدا برات وحی برسه. خلاصه میره.
دو روز بعد با دست و پای شکسته و خونین برمیگرده!  رفیقاش میپرسن: چی شده؟! شخص مدعی میگه: من رفتم تو غار، یهو جبرئیل با قطار اومد!
------------------------------

یک گزارشگر که در زمان طالبان اوضاع زنان در افغانستان رو دیده بود ، بعد از رفتن طالبان از اون کشور دیدن کرد و از تغییرات اجتماعی که می‏دید شگفت زده شد. او قبلاً دیده بود که مردان جلوتر راه می‏رفتند و زنان چند متر پشت سر اونها راه می‏رفتند، در حالی که می‏ دید پس از جنگ زنان چند متر جلو‏تر از مردان راه می‏رفتند. از یک نفر دلیل این تغییر رو پرسید. او گفت: علت این است که در مدت جنگ تمام کشور رو طالبان مین ‏گذاری کردند.------------------------------

مدتی پس از مرگ استالین برژنف داشت در نشست عمومی حزب کمونیست علیه سیاستهای استالین حرف می‏زد.یک دفعه از انتهای سالن صدایی گفت: اون موقع تو کجا بودی که جرأت نداشتی این حرفا رو بزنی؟
برژنف به طرف صدا برگشت و پرسید: کی بود؟
کسی جواب نداد.
باز هم پرسید: کی بود؟
باز هم کسی جرأت نکرد جواب بده.
برژنف گفت: اون موقع من همون جایی نشسته بودم که تو الآن نشستی.
------------------------------

حاج آقا به عنوان نماینده مملکت برای بازدید به فرانسه رفت و از موزه لوور دیدن کرد. مدیران موزه برای اثبات حسن نیت یک کفش برای او آوردن و به او دادن و به او گفتن: ما کفش لویی شانزدهم رو به عنوان هدیه به شما تقدیم می ‏کنیم.
حاج آقا کفش رو پاش کرد و گفت: ولی این کفش کمی تنگه، نمی‏شه کفش لویی هفدهم رو به من بدین؟
------------------------------

سه نفر به جزیره آدم‌خوارها رفتند. آدمخوارها آنها را گرفتند و در دیگ آب جوش انداختند. کمی بعد در اولین دیگ را برداشتند دیدند اولی از ترس مرده. در دیگ دومی را برداشتند دیدند از ترس بیهوش شده. در دیگ سوم را برداشتند، آخوندی که توی دیگ بود، در حالی که بدنش را مالش می‌‌داد سئوال کرد: ببخشید روشور دارید؟
------------------------------

تو کلاس درس معلم گفت: بچه ها امروز میخوام بهتون بگم  دو آدم اول دنیا چطور بوجود آمدند. یکی ازبچه ها گفت : خانم اونو میدونیم . بگین سومین آدم دنیا چطور بوجود آمد.
------------------------------

روزی عبید زاکانی  از کوچه میگذشت ، مردی را دید که سگی راسخت میزد. عبید از او پرسید : چرا سگ را میزنی؟ آن مرد پاسخ داد این سگ ناپاک به درون مسجد رفته، عبید به او گفت : سگ را نزن چون نمی فهمد، اگر مانند ما بود هرگز پایش را در مسجد نمی گذاشت.------------------------------

عروس جوان گریه کنان می گفت: من نمیتوانم اخلاق بد شوهرم را تحمل کنم. او آنقدر مرا عصبانی و ناراحت کرده که دارم لاغر می شوم . عمه اش از او پرسید: پس چرا او را ترک نمی کنی؟
جواب داد: قصد این کار را دارم ولی منتظرم تا او وزن مرا تا
50  کیلو پایین بیاورد.
------------------------------

یه روز خدا تصمیم می گیره به سه تا از بنده های خودش چیزی بده. یک فرانسوی و یک آلمانی و یک ایرانی رو انتخاب می کنه و به فرانسوی می گه: چی در این دنیا می خوای؟ فرانسوی می گه: خدایا، من یه همسایه دارم که یه ویلای بزرگ تو بندر مارسی داره، دلم می خواد مثل اون ویلا رو تو مارسی داشته باشم. خدا بهش یه ویلا مثل همون تو مارسی می ده.
خدا از آلمانی می پرسه: تو چه آرزویی داری؟ آلمانی می گه: خدایا! همسایه من یه بنز 600 مدل 2004 داره. خدا می گه: می خوای تو هم مثل اون بنز رو داشته باشی؟ آلمانی میگه آره و خدا یک بنز 600 مدل 2004 به اون می ده. خدا از ایرانیه می پرسه: تو چه آرزویی تو دنیا داری؟ ایرانیه می گه: خدایا همسایه ما یه مزرعه بزرگ تو نجف آباد داره که خیلی آباده. خدا می گه: می خوای یه مزرعه شبیه اون به تو بدم؟ ایرانیه می گه: نه خداجون نمی خواد به من بدی، مال اونو ازش بگیر.
------------------------------

پس از سالها جعبة سیاه تانکی که حسین فهمیده رفته بود زیرش رو پیدا میکنن، توش آخرین جملات حسین ضبط شده بود که میگفته: "...حاجی جون مادرت هل نده،...ده حاجی هل نده! نامرد، آخه این همه نارنجک و کوفت و زهرمار بهم بستی، یک وقت بلا ملا سرم میاد.... حــــــــاجـــــی!------------------------------

یه روز یه نفر میره بهشت زهرا میبینه تمام مرده ها روی قبرها نشستند . تعجب می کنه . میره از یکی از مرده ها سوال میکنه چرا بیرون نشستی . میگه سوالات شب اول قبر لو رفته گفتن بیرون باشید تا خبرتون کنیم.------------------------------

دزد مسلح جلوی مردی رو گرفت و اسلحه روی پیشونی‌اش گذاشت و گفت: هر چی پول داری بده وگرنه مغزتو داغون می‌کنم. مرد گفت: پول نمی‌دهم. چون تو این مملکت بدون مغز میشه زندگی کرد، ولی بدون پول نمی‌شه.
------------------------------

مأمور سرشماری از زن پرسید: چندتا بچه داری؟ زن گفت: چهار تا. پرسید: چند سالشونه؟ زن گفت: هشت، هفت، شش و پنج!!! مأمور پرسید: شوهرت چیکاره است؟ زن گفت: از پنج سال پیش که اینترنت خریده دائماً پای اینترنته!
------------------------------

دکتر نظام وظیفه پسر لاغری را معاینه کرد و در برگه نوشت: معاف، به دلیل ضعف جسمانی.
 پسر لاغر با خوشحالی گفت: آخ جون! فوری می‏رم زن می‏گیرم.
 دکتر نوشت: و همچنین ضعف عقلانی......
------------------------------

از شخصی می پرسند: میدونی امام حسین کجا دفن شده؟
میگه: نه.
میگن: کربلا.
میگه: ای خوشا به سعادتش
------------------------------

شخصی سنگ مینداخته تو صندوق صدقات، ازش میپرسن: بابا این چه کاریه میکنی؟! میگه: میخوام به انتفاضه کمک کنم!------------------------------

شخصی اظهار نظر می‌کرد: این جلال  آل احمد که هی ازش تعریف می‌کنن، فقط یه کتاب خوب نوشته که اسمش بوف کوره.
یکی گفت: بوف کور که مال صادق هدایته!او گفت: دیگه بدتر، یه کتاب خوب داره، اونم صادق هدایت براش نوشته!؟-----------------------------

شخصی تلویزیون رو روشن میکنه. کانال 1، قرآن. کانال 2، قرآن. کانال 3، قرآن. کانال 4، قرآن. کانال 5، قرآن. کانال 6، قرآن. پا میشه تلویزیون رو میبوسه میذاره رو طاقچه!
-----------------------------

از زنی پرسیدند: فرق تو با حوا چیه؟
 میگه هیچی... فقط شوهر اون آدم بود، شوهر من آدم نیست!؟
-----------------------------

از یک بسیجی میپرسن: میدونی خدا کیه؟
 میگه: نماینده ولی فقیه در کائنات!
-----------------------------

از محصلی میپرسن: امام اول کیه؟کمی فکر میکنه، میگه: بابا یک راهنمایی بکنید...
میگن: شمشیرش معروفه
میگه: آها... ZORO!
----------------------------

به یه بابایی میگن: شنیدی رئیسِ بهشت زهرا رو گرفتند؟
میگه نه! واسه چی؟
میگه: آخه سئوالهای شب اول قبر را فروخته.
----------------------------

سعید حجاریان خطاب به جوانان جبهه مشارکت: قبلا گفته بودم ۷۰۰ سال حالا می گویم ۷۰ سال. آیا اگر بگوییم اصلاحات تا ۷۰ سال دیگر باید ادامه یابد، شما راضی می‌شوید؟ پای کار می‌مانید و ادامه می‌دهید؟!هفتاد سال صبر کنید، اصلاحات پیروز می شود!
------------------------
جمعی به دعای باران به صحرا رفتند و اطفال دبستان را نیز با خود بردند. شخصی پرسید این طفلان را کجا می برید؟
گفتند برای دعا کردن که باران ببارد، زیرا دعای اطفال مستجاب است.
آن شخص گفت: اگر دعای اطفال مستجاب بود، یک معلم در همه عالم زنده نماندی.
-----------------------------

کشیشی وارد یکی از مجالس شد و روی نزدیک ترین صندلی لم داد. خانم صاحبخانه پرسید: عالیجناب، یک فنجان چای برای شما بیاورم؟
کشیش قرقر کنان جواب داد: چای نمی خواهم.
قهوه چطور؟  قهوه هم نمی خواهم.
خانم صاحبخانه که زن جهان دیده ای بود سر در گوشش گذاشت و آهسته پرسید: یک لیوان ویسکی با آب چطور؟
کشیش با قیافه ای خندان جواب داد: متشکرم، آب نمی خواهم.