کاش وقتی

کاش وقتی

6 ساله بودم فکر میکردم پدرم از همه پدرها باهوشتر است

8ساله بودم فکر میکردم پدرم همه چیز ها را نمیداند

10 ساله بودم فکر میکردم وقتی پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملا فرق میکرد

12 ساله بودم فکر میکردم طبیعی است. پدرم در این مورد چیزی نمیداند دیگر پیر تر از ان است که بچه اش یادش بیاید

14 ساله بودم فکر میکردم بهتر است خیلی حرفهای پدرم را تحویل نگیرم او زیادی امل است

16 ساله بودم فکر میکردم زیادی نصیحت میکند و به خودم میگفتم باز به پرچانگی افتاده است

18 ساله بودم فکر میکردم بی جهت به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم پیله میکند. دائما شاکی بودم.

21 ساله بودم فکر میکردم به طرز مایوس کننده ای از مرحله پرت است

25ساله بودم فکر میکردم احساس میکردم باید چیزهایی از او بپرسم زیرا او با قضایای زیادی سرو کار دارد

30 ساله بودم فکر میکردم او چند پیراهن از من بیشتر پاره کرده و تجربه بیشتری دارد

40 ساله بودم حیران بودم که پدرم چه طور از پس این همه کار بر می امد؟چه قدر عاقل بود. چقدر تجربه داشت.

50 ساله شدم حاضر بودم همه چیز را بدهم تا پدرم برگردد

و من بتوانم حضورش را تجربه کنم با او درباره همه چیز حرف بزنم و از او یاد بگیرم ولی افسوس که قدرش را ندانستم!!!؟