عشـــــ ق و آدم !!!

کاغذ زیر دستم سکوت می کنه و قلم به سازم می رقصه هرچی اراده کنم می کشه.یک قلب کوچیک و سیاه می کشم.ولی چرا سیاه؟

نه دوست ندارم صورتی خوبه؟نه رمانتیکه این روزها آدم رمانتیک پیدا نمی شه...قرمز؟نه عاشقونس جدیدا عشق افسانه شده...آبی؟نه این روزها قلب آسمونی هم پیدا نمی شه...نارنجی مثل خورشید؟نه این روزها هیچ قلبی گرم نیست...سفید؟نه توی این دوره زمونه قلب صاف و ساده پیدا نمی کنی...پس چه رنگــــــی؟...همون سیاه...مداد سیاه رو برمی دارم و با عصبانیت قلب رو رنگ می کنم کاملا یکدست شد...مثل آسمون شب آره سیاه خوبه خیلی به واقعیت نزدیکه:

این روزها همه ی قلب ها سیاه شده نه فقط توی نقاشی ها بلکه همه جا حتی توی دل آدم ها،وقتی کلمه ی عشق توی جمعی به میان میاد ناخودآگاه پوزخند می زنم

مگه عشق واقعا وجود داره؟نه بابا افسانه است

 _ حالا چی هست این عشقی که می گی؟

 _ نمی دونم منم از بقیه شنیدم ولی می گن یک احساس قشنگ بوده که قدیما وجود داشته بین دوتا آدم...

اخم می کنم و با سردرگمی می پرسم:آدم؟آدم دیگه چیه؟

 _ یک موجود افسانه ای که مثل عشق فقط قدیما وجود داشته...منم تا حالا ندیدم فقط شنیدم...

 چشمامو می بندم و آهی می کشم...چرا من تا حالا  عشق و آدم ندیدم؟